دلم برای چهره ماهت تنگ شده بود.از خدا خواستم لااقل در خوابم تورا قرار دهد تا ببینمت و ازت حالت را بپرسم... خدا هم با یک روز تأخیر در اجابت این خواسته ام را اجابت کرد.. هرچند در خواب حالت را نپرسیدم اما با هم رفتیم خرید... چقدر لذت بخش بود آن خواب.. و چه زیباتر شده بودی در خواب.. چهره ات آنقدر نور داشت و زیبا بود که هیچ وقت از دیدن آن سیر نمیشدم.. لبخند زیبایت که خود میدانی زیبایی زندگی ام به آن بند هست به صورت دائم روی لبانت نشسته بود.. چادر سیاهت آنقدر به تو آمده بود که زیبایی قبلت را چند برابر نزد من زیباتر نشان میداد.. دیگه خودت چادرت رو برام اتو زده بودی!.. توی خرید به جاهایی رفته بودیم که لباس هایش انگار لباس های زمین نبوده.. خودم هنوز که لباس به آن زیبایی ندیده بودم.. جالب اینجاست که مغازه هایش صاحب نداشت.. همه مغازه هایشان را برای ما خالی کرده بودند.. نمیدانم چه شد برادرم برای تو و خودش بستنی خرید.. اینبار تو بستنی خوردی و من نگاه کردم!! بستنی اش بسیار زیبا بود من که نخوردم ولی از ظاهرش میشد حدس زد که بسیار خوشمزه هست!.. باز به فکر لبخند زیبایت افتادم چه زیبا و معصومانه خنده بر لب داشتی.. براستی که تنگ هست دلم برای خنده هایت..
دوست دارم بخوابم.. اما اینبار به صورت جاودانه.. به فرشته خواب جاودانه گفتم که آسوده خوابم میاد اما تا به حال که گوشش دل به حرف من نداده.. شهادتین را هم بر لبان خود به زبان آوردم و اکنون آماده آماده ام...