وقتی فرزند ابوذر غفارى از دنیا رفت ابوذر در کنار قبر وى ایستاد و دست بر قبر کشید و گفت :
خدایت رحمت کند , به خدا سوگند که تو نسبت به من نیکرفتار بودى و اکنون که از دستم رفته اى از تو خشنودم , به خدا قسم که از رفتن تو باکم نیست , از من چیزى کاسته نشد و من جز به خدا به احدى نیازمند نیستم , و اگر نبود هراس هنگام اطلاع , آرزو مى کردم که من بجاى تو رفته بودم , ولى دوست دارم چندى جبران مافات کنم و براى آن جهان آماده شوم و همانا اندوه به خاطر تو مرا از اندوه بر تو باز داشته است ( یعنى همه در این فکرم که کارى که براى تو سودمند است انجام دهم و دیگر مجالى ندارم که غصه جدایى تو را بخورم ) , به خدا قسم که گریه نکرده ام که چرا از من جدا شده اى ؟ ولى گریه کرده ام که حال تو چگونه بوده است و بر تو چه گذشته است ؟ اى کاش مى دانستم که چه گفتى و چه گفته شد به تو ؟ بار خدایا من حقوقى را که تو براى من بر فرزندم واجب فرموده بودى بخشیدم پس تو نیز حقوق خود را بر او ببخش که تو به جود و کرم سزاوارترى