سلام خداجون
راستش خداجون گفتم از این به بعد بیام اون نامه هایی که برات مینویسم توی دفتر خصوصیم و یا وبلاگ خیلی خیلی شخصیم رو اگه موضوعش خیلی محرمانه نباشه بیام اینجا بنویسم.. فکر کنم چیز قشنگی باید بشه...

راستش خدا جون میخوام پیشت اعتراف کنم.. راستش تو قلب من بجای اینکه حب و علاقه و عشق به تو زیاد باشه حب و علاقه به بنده هات بیشتره... البته نه اینکه اون بنده هات آدم های بدی باشنا نه جونمو میدم براشون.. بنده هایی هستن که جهان رو برای اون ها آفریدی... الان که من وجود دارم به خاطر اون ها هست.. تو که خودت میدونی منظورم 14 معصوم هستند.. اما خداجون هرچی باشن و هرچقدر که بزرگ باشند ، باز هم بنده و کوچیک تو هستند... نمیگم دوست ندارم که به اونا علاقه داشته باشما، نه... دوست دارم تورو بیشتر دوست داشته باشم وچون تورو دوست دارم اون بزرگوار هارو دوست داشته باشم...

اما خداجون چه کنم؟ چه کنم که حب و علاقه در صورت شناخت به وجود میاد.. در صورت ایمان به وجود میاد... ایمانی که حداقل وارد قلب شده باشه... نه اینکه من به تو ایمان نداشته باشما، نه... بلکه بیشتر میشه گفت بهت اعتقاد دارم تا ایمان... نمیدونم چجوری باید به مرحله ایمان واقعی برسم... ایمانی که مثل عمار با گوشت و خون من یکی شده باشه... دوست دارم به مرحله ای از ایمان برسم که به قول امام همه مومنین علی (ع) هرجارو که میبینم تورو ببینم...

باهم که تعارف نداریم خداجون، نمیخوام ایمان به غیب داشته باشم... میخوام تورو تو قلبم حس کنم ، ببینم و بو کنم... کم نبودن ادمایی که به این مرحله رسیدن ، آدمایی که با چشم تو میبینند و با گوش تو میشنوند ، با زبان تو سخن میگن ، با دست و پای تو حرکت میکنند و...

خدایا لازمه ایمان شناخت هست، پس اونقدر خودتو به من بشناسون که اصلا از عشقت دیوونه بشم... خدایا قلبم رو به سوی خودت بچرخون تا عاشقت باشم...
دوست دارم خدایا دوست دارم خدایا دوست دارم خدایا

یا مقلب القلوب و البصار ، یا مدبر الیل و النهار ، یا محول الحول و الاحوال ، حول حالنا من الاحسن الحال